امروز،امشب

ساخت وبلاگ

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:8.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:107%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}

امروز ؛ٰ شنبه

     امروز به همراه دوست عزیزی قراری داشتیم !باید می رفتیم برای پذیرفتن مسولیتی فرم پر می کردیم؟      هردوتاییمون خواب موندیم؟   اینقدر شبیه هم شدیم که حتی اگر بخواهیم سر قراری دیر برسیم  دوتایی باید خواب بمونیم؟!!:)  خلاصه رفتیم. بماند که لحظه لحظه اش نوشتنی است؟!

با که رفتیم/ کجا رفتیم /چه شد؟!!   و.......

..............................................................................................................................

واماامشب ؛

از ظهر اسمان دلم گرفته بود به غروب که نزدیک تر می شدم بدتر می شد؟! ؟؟؟

سعی می کردم باحرف زدن وخنده به رود خود نیاورم نمی خواستم دوستم بفهمد؟! ولی مگر شد؟

بعد ازنماز به همراه برادر ودوستم به نمایشگاه کتاب رفتیم .

من دنبال رمانی می گشتم .........         و     دوستم کتابهای زیادی خرید.

واما من  در میان افکار بسیاری که در لابه لای ورقها محصور شده بودند ومنتظر امدن افرادی که انها را به خانه ببرند وحیاتی دوباره به انها دهند؛ درمیان افکار ورویاهای خودم غوطه ور بودم به همه جا وهمه کس فکر می کردم انقدر که دیگر نه حرفی می شنیدم نه کسی را می دیدم ؟!! فقط وفقط در میان غرفه ها قدم می زدم .

چه خوبه این همه فکر ودل مشغولی یکجا ؛تورا به ماورای ارزوهاورویاهایت می برد؟!!

در اخر غرفه ایی بود پر از رمان ،ارام به طرفش رفتم  صدایی گفت :دخترم  رمانهای ایرانی وهمانطور که با به قسمت دیگر اشاره می کرد ورمانهای خارجی در این قسمته! به او نگاه کردم سنش کمتر از انی بود که جای پدر م باشد؟!!بالبخندی از او پرسیدم : ببخشید رمان زوربای یونانی رودارید؟  گفت در غرفه های دیگر میتوانی پیدا کنی ولی ازاینجا نخر!  باتعجب وپرسش به اونگاه کردم ؟!   فهمید !

توضیح داد که چون بیشتر قسمتهایش را حذف کردند وچاپ قبل ازانقلابش را از کتابفروشیهای سطح شهر  تهیه کن.وگفت مثل مقدمه کتاب صدسال تنهایی ودر ادامه مقدمه راازحفظ می خواند! دلم می خواست بشینم همانجا واو کتاب را برایم بخواند !... تشکر کردم از انجا رفتیم .

سکوتم ادامه داشت و هنوز درافکار خودم هستم! راهی خانه شدیم.

حوصله نداشتم ودر سکوت به موسیقی گوش می کردم .دوستم تلاش می کرد مرا از ان حال وهوا بیرون بیاورد !

. کمی گذشت برادرم بالبخندی مهربان به من نگاه کرد ،می توانستم ازنگاهش تمام سوالاتش را بخوانم(فائزه چی شده؟ ساکتی ؟ نمی خندی وسربه سرم نمی زاری؟) نمی تونستم بهش بگم دردم چیه ! فقط بهش نگاه کردم با لبخند سردی به او فهماندم که نپرسد؟!!

نمی دانم دیگران چگونه اند ؟ولی من وبرادر هایم خیلی بهم نزدیک ودلبسته اییم .مخصوصا من وبرادر بزرگم !...خدا نکند که غبار غمی درچهره هامان بنشیند !.............  .

خوب نیستم .ساعت 11شبه. کاش میشد برای مدتی تولاک تنهایی خودم باشم وکسی کاری به کارم نداشته باشه؟!!!  اما نمی شود که  نمی شود .افسوس؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


مدل لباس ایرانی...
ما را در سایت مدل لباس ایرانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahman najmee11916 بازدید : 272 تاريخ : يکشنبه 5 آبان 1392 ساعت: 20:21